loading...
باران پاییزی وبلاگ جدید من
مهدی بازدید : 13 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)

 
"هوی گوساله!" لفظی بود که راننده کناری برای راننده ماشین من به کار برد چون بدون توجه پیچید جلوش. مرد راننده، میانسال با موهای جو گندمیه که بسیار از مرحله پرت هست. من می خواستم به مسئول آژانس بگم که این رو برای من نفرستند چون واقعا نمی دونه داره چی کار می کنه! بعد شنیدم که جانباز هست و ماشینش قسطیه. کلی پول تزریقاتشه. پس فراموش کردم.
 
 
سالیان سال از رشته ام خجالت می کشیدم. سالیان سال. چون می دونی ما شیک شدیم توی ایران! بچه های فنی و بچه های پزشکی دایم می گفتند این چیه خوندی! وای به حال شهین ملیله دوز و زری بند بنداز! دایم گفته می شد و من در عین بی سوادی {که اصلا به مدرک نیست}، خجالت می کشیدم بگم چی خوندم و خلاصه حس بی عرضگی عجیبی در من بود. رشته من مهندسی کشاورزی با گرایش زراعت و اصلاح نباتات بود. دکتر چایچی یکی از اساتید برجسته زمان تحصیلم، روز اول معارفه گفت زراعت مادر رشته هاست. درست هم می گفت. همه رشته های دیگه کشاورزی از این رشته در طول سال ها متمایز شدند. خلاصه، بعد از ۱۳ سال کار، تازه فهمیدم این رشته چقدر شیک، تمیز، کاربردی و تاپ هست. چقدر به حماقت توام به نادانی گذشته می خندم. افتخارم اینکه انگشت های من در خدمت اشتراک اطلاعات هست. در خدمت پژوهش هست. خلصت سیریش بودن اینجانب به مسائل اساسی که نتیجه سال ها وسواس فکری است که در من درمان شد و ریشه کن، شده بهترین ابزار من برای کسب اطلاعات و پی گیری مسرانه برای به بهترین نتیجه رسیدن. بدعت گذاشتن در جایی که قبلا حتی به کل ماجرا فکر نشده مثل پا گذاشتن روی برف پانخورده است. کارشناس کاربلد بودن تجربه زیاد می خواد و وجدان بیدار و امید به اونی که بالا هست که برکت بده به پولی که همچنین هم دندانگیر نیست. همه تلاشم اینه که بچه های تازه جذب شده به دانشگاه برای این رشته احترام قایل بشن و با افتخار بگن چه رشته ای می خونند.
 
 
توی سرویس از ایستگاهم تا محل کار، آهنگ سوغاتی هایده رو گوش کردم. چندین بار. چقدر این آهنگ زیباست. دارم تمرین می کنم عکس و موسیقی رو با دقت ببینم و گوش بدم. سرسری نگذرم. نمی دونم چرا ایرانی ها عادت به دقت و تمرکز نکردند. یه نوع شلختگی عجیبی در ذهن و برنامه هاشون هست که بابت عجله رسیدن به مراحل بعدی به وجود اومده. این رو عرض می کنم چون ۱۳ سال هست در محققین برجسته کشور دیدم. انگشت شمار ما محقق داریم که به زبان اصلی مطالعه کنه و روابط بین المللی برای تبادل اطلاعات داشته باشه. انگشت شمار استاد داریم که به حق حضور در جلسه ناچیز چشم نداشته باشه. بسیار انگشت شمار! و وقتی با همچین موجود نایابی طرف می شی، دوست داری همه عزت و احترام لازم رو نثارش کنی. بگی خواهشا تا آخرش همین باش. پشیمون نشو!
 
 
ایران داره به حجوم فارغ التحصیلان کارشناسی ارشد و دکترا روبرو می شه که عادت ندارند زیاد کار کنند ولی زیاد می دونند. این قشر کثیری که از دانشگاه بیرون می یان، فقط کاغذی رو از بر می کنند و فرمولی رو به یاد دارند که ازش نمره بگیرند. قوه تجزیه و تحلیل، تدبیر، پشتکار، اراده، روابط انسانی موثر تعطیل ولی نمره های خوبی دارند و دارن مقاله آی اس آی بیرون می دن! می دونند مقاله مهمه! می دن! ولی کار بلند نیستند، زحمت نمی کشند آخه خسته اش مخشون و می یان توی جامعه که کم نیارند! کلا درس خوندند که کم نیارند و ترم یک باشند باید بهشون بگی آقای دکتر! آینده دیدنیه! باور کن.
 
 
کتابی که این روزها دستم گرفتم: قطار به مقصد رسید نوشته هاینریش بل هست. اونقدر می چسبه که دارم ۲ صفحه ۲ صفحه می خونم که روحم مزه مزه اش کنه. جدید یاد گرفتم آواز بخونم. امروز جلوی آینه قدی که در سال گذشته خریدم وایسادم و خودم رو آرایش کردم. آواز خوندم. برای کسی که نمی دونم کیه. کجاست. از بچگی این طوری بودم. عاشقی رو پشت یک جیب سفید {مال پدر} با آهنگ های شهرام شبپره تمرین می کردم. نمی دونستم توی اون سن که عشق چیه و این آدم چی می گه ولی تکرار می کردم. درست همون زمانی که باید بعد از شنیدن کلمه کمیته سر پیچ های اصلی موزیک قطع می شد و پدر باور داشت که زمان عزاداری اگر اهنگ گوش بدیم نوار می پیچه و دقیقا می شد. روزهایی که رنگ ممنوع بود و زن حرام و لذت حرام تر... روزهایی که همه هم سن های من سعی دارن توی خودشون محوش کنند و ازش حرفی نزنند ولی خلا شادی، کمبود رنگ، نبود اطلاعات، ممنوعیت هر چه که زیبا بود، بیداد می کرد. من توی این فضا بزرگ شدم. یاد گرفتم رنگ زرد تنبیه داره. باید موقع نماز بسکتبال رو فراموش کنم و بارها توی کتابخونه کتاب داستان راستان به من داده شد. داستان هایی که نیمه خونده رها می کردم. وقتی مادرم خواست من قرآن یاد بگیرم و توی یک کلاس خالی با یک دختر با مقنعه بسیار تنگ و سیاه که چونه و پیشونیش رو کامل پوشیده بود "اذا الشمس کورت" یاد می گرفتم و شب توی حمام روی توالت فرنگی که برای پادرد مادرم بود، بلند بلند دستم رو زیر گوشم می زدم و با حرض می خوندم. مادر فهمید با من اصلا نمی تونه شوخی کنه. ولی باز هم شوخی کرد. کل فرهنگ، کل جامعه با زن شوخی کردند. وقتی برای هر ایدئولوژی دنبال پاسخ بودم و عجیب ترین جواب ها رو می گرفتم ولی خب یه جایی باید ایستاد شیهه کشید و گفت: بسه! من گفتم!
 
 
زندگی می تونست تمامی این سال ها بی نظیر باشه اگر من به همه چیز زودتر شک می کردم و اگر با به دخترهای باشعور و با فهم ته کلاس نمی خندیدم و بابت تجربه هایی که به نظر من لش بازی تعبیر می شد توی ذهنش محاکمه شون نمی کردم. دنیا حقیقی تر، زیباتر و کاربردی تر بود اگر من خودم به خودم ظلم نمی کردم.
 
 
دنیا با همه کاستی هاش زیباست اگر من خودم باشم! و نخوام نقشی رو که توی جامعه بازی می کنم جدی بگیرم!
 
 
به قول استاد، تنها فاحشه ها توی این جامعه درست زندگی کردند و فهمیدند رازهای زندگی رو...
 
 
روزتون عالی و پرتقالی
 
ر.ص.پ.
 
۳۰ مهر ۱۳۹۲
 
پشت میز کامپیوتر دفتر کارم
 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 147
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 95
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 107
  • بازدید ماه : 159
  • بازدید سال : 322
  • بازدید کلی : 3,948