جناب همسر 8 صبح می رود سرکار تا 4 عصر ، پنجشنبه ها هم تعطیل ، بعد من که زنم ، دو ، سه ساعت بعد ایشان می رسم خانه ، پنجشنبه ها هم سرکارم ، نمی دانم آیا این عدالت است ؟ خب اگر بیشتر کار کند بیشتر حقوق می گیرد ،
خلاصه که شد زهرمارمان ، شبش هم باز خانه مادربزرگ کمی بگو مگو کردیم ، دیروز هم همه چیز به ظاهر آرام بود تا وقتی دیدم با نام دیگری برای مادر و خواهر من در وبلاگشان نظر گذاشته تا به قول خودش سرکارشان بگذارد ، و در اصل مثلا مچشان بگیرد ، خیلی عصبانی شدم ، چون دقیقا همین رفتار از جانب من همیشه یک اشتباه تلقی می شود و همین شد که در دو سه جمله به او تذکر دادم ، اما او برای این که نوک پیکان را به سمت من بچرخاند حرفی زد که آتش گرفتم ، نمی توان گفت ، اما یک جور تهمت ، آن هم تهمتی که چون از زبان خودش جرات گفتنش را نداشت از زبان کس دیگری گفت و من آتش گرفتم ، آتش ، ...
خوب نیستم ، دوست دارم رها بشوم از همه ی دلواپسی ها و درگیری های زندگی ،
دوست دارم بروم یک شهر دور ، یک خانه کوچک اجاره کنم ، یک کار معمولی هم پیدا کنم ، تنهایی زندگی ام را بگذرانم، خسته شدم از این همه دغدغه ، از این همه گره کور ، خدایا ، اصلا دلم می خواهد بیایم پیش تو ، حتی جهنمت می ارزد به این زندگی جهنمی ، کاش تا بار گناهم سنگین تر نشده مرا ببری .